.

.

و خدا زن را آفـرید

و خدا زن را آفـرید  

 

 

 

چی نگاه میکنی؟! برو ادامه مطلبو بخوون

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..." اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله
وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة
گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا
طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم
ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند....
مراقب باش...."
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: "به چشم."
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: "خلقت زن به قصد امتحان توبوده
است و این از لطف
خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم،
و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او
میخواند بنشینم، اما از خوف
آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم
 
اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد
بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم،
 
میدانست.
با لبخند گفت: "این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست.
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او
را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق
را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن
تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم."
من اشک ریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی؟"
خدا گفت: "من؟"
فریاد زدم: "شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟”

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی
و نه آوای مرا."
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند 

 

   

 

 

 

   

 

 

 نکته:منظور از من من نیست در واقع من نه منم 

منظور یه آقای محترم است چون من که خودم خانومم

نظرات 55 + ارسال نظر
رضا پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ http://www.pcsoftware.blogsky.com/

به من سر بزن . منو با نام "پی سی نرم افزار " کن و بهم خبر بده تا لینکت کنم

محمد پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ http://migam.blogsky.com

خدا نکنه , ایشالله ۱۲۰ ساله شی و بازم بیای بهمون سر بزنی .

sevda شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://buteaful.persianblog.ir

سلام دوست عزیز
وبلاگت عالیه حرف ندارهبهت تبریک می گم
به منم سر بزن . البته اگه موافق بودی تبادل لینک کنیم بهم خبر بده
موفق باشی
بای

دی جی بهنام سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.djbehnam.blogsky.com

سلام خوبی خوشی چهطور مهطوری با گرمای اهواز چیکار میکنی چند روز پیش رفته بودم شکار عقاب یه تیر زدم بالش و کشید اینور تیر دوم و زدم اونیکی بالش و کشید اونور تیر سوم و که زدم جا خالی داد خورد به لایه ازن وسوراخ شد برای همون هوا انقدر گرمه خلاصه شرمنده

من همش داشتم دنبال کسی میگشتم که این کارو کرده حالا خودت بگو باهات چی کار کنم؟ هااااااااااا؟

دی جی بهنام پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.farsiyek.blogsky.com

سلام خوبی یه سر به ما بزن مارگاریتا منتظرته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد